کیسه ی گمشده ی سه هزار دیناری پس از چند سال! بدست صاحبش رسید!
چون مراسم حج تمام شد و به وطن بازگشتم درهای حوادث و بلا ها بر من گشوده شد و از آن همه مال و منال و جاه و جلال هیچ نماند و آن همه ثروت و عزت از بین رفت و خوار شد از خجالت دوستان و شماتت دشمنان دیگر نتوانستم در آن شهر بمانم ناچار از وطن آواره ، و در سفر عاجز و بیچاره شدم . در آن سرگشتگی شبی به دهی رسیدم و عیالم با من بود و از مال دنیا فقط یک درهم و نیم نقره داشتم شبی تاریک بود و بارانی سخت می بارید . کاروانسرائی خراب در آن ده بود به آنجا رفتم و آن زن که حامله بود در آن خرابه وضع حمل کرد . مرا گفت : ای آقا همین ساعت جان از تن من بیرون شود برو و چیزی تهیه کن که از گرسنگی و بی قوتی نزدیک است بمیرم . من در آن تاریکی در آن روستا به در دکان بقالی رفتم که بسته بود به درب خانه ی او آنقدر التماس و زاری کردم تا در بگشود و بدان یک دانگ و نیم نقره قدری روغن و جوشانده ی زنان باردار در کاسه ی گلی کرد و به من داد . در بازگشتن پایم بلغزید و بیفتادم و کاسه ی سفالین شکست و روغن و جوشانده از بین رفت من از زندگی خود سیر شدم و از حیرت فریاد می زدم و می گریستم . در آن نزدیکی خانه ای بود که دیوارهای بلندی داشت مردی از پنجره آن خانه سرش را بیرون کرد و صدا زد : که در این موقع شب این چه سر و صدائی است که راه انداخته ای و خواب را بر من حرام کرده ای ؟! من قصه ی خود را به او گفتم : گفت این همه داد و بیداد برای یکدانگ و نیم !؟ گفتم : ای مرد ؛ خدا می داند که اینقدر مال را ارزشی نیست من اکنون زن و کودک نوزادم که در کاروانسرا هستند که از گرسنگی نزدیک است هلاک شوند و جز همین یکدانگ و نیم که از بین رفته چیزی برایم نمانده که صرف عیال و شیرخوار او کنم ؟
در فلان سال که به حج رفته بودم در فلان منزل ؛ کیسه ای که مقدار سه هزار دینار و زر و جواهر در آن بود از من گمشده هیچ ناراحت نشدم و حال برای یک دانگ و نیم نقره این همه گریه و زاری می کنم . آن مرد چون این سخنان بشنید گفت : چگونه کیسه ای بود ؟ من دوباره گریستم و گفتم پسندیده نیست که در این حالت بیچارگی مرا سرزنش کنی و سر به سر من گذاری !! گفتم مقدار و نشانیهای کیسه ای که چندین سال است گم شده اکنون چه فایده ای دارد ؟!
آن مرد از خانه بیرون آمد و گفت بیا و کیسه ی خود بستان . پرسید که زن و بچه ات کجاست ؟ گفتم به فلان کاروانسرا ! غلامان خود را بفرستاد و ایشان را بیاوردند و در اطاق دیگر بردند و وسایل رفاه و آسایش مادر و بچه را به نحو احسن فراهم کردند چون صبح شد به من گفت چند روزی در اینجا باش تا ایام زایمان عیالت بگذرد و بهبودی یابد و هر روز به من ده بیست دینار می داد . در روز آخر کیسه زر را که در راه مکه چند سال پیش از من گم شده بود نزدم گذارد تا چشمم به کیسه افتاد نزدیک بود از شادی غش کنم . آن مرد گفت من از همین موضوع ترسیدم که در روز اول کیسه را به تو ندادم و به تدریج هر روز ده بیست دینار به تو می دادم تا کم کم امیدوار شوی و حالت آماده گرفتن کیسه ی زر بشود . من مهر از کیسه گرفتم و دویست دینار اقساط این چند روز را به او دادم و او را دعا گفتم و با شادی هر چه تمام تر به ولایت خود باز گشتم !