کیسه ی گمشده ی سه هزار دیناری پس از چند سال! بدست صاحبش رسید!  

یکی از بازرگانان حکایت کرد که سالی عازم سفر حج گشتم ، ثروت بسیار و نعمت بیشمار داشتم از آن جمله کیسه ای همراه من بود که در آن مبلغ سه هزار اشرفی و زر و جواهر بود ، در مرحله ای از مراحل در آن بیابان کیسه از کمرم باز شد و بیفتاد و من چند فرسنگ از آن محل که رفتم به یاد آن کیسه افتادم و برگشتن ممکن نبود ، من آن را ودیعه ای شمردم به نزد خدای تعالی و با خود گفتم در راهی افتاده که مقصد خانه ی خداست و خدا خودش حافظ اوست و هر وقت بخواهد عوضش را به من خواهد داد !

چون مراسم حج تمام شد و به وطن بازگشتم درهای حوادث و بلا ها بر من گشوده شد و از آن همه مال و منال و جاه و جلال هیچ نماند و آن همه ثروت و عزت از بین رفت و خوار شد از خجالت دوستان و شماتت دشمنان دیگر نتوانستم در آن شهر بمانم ناچار از وطن آواره ، و در سفر عاجز و بیچاره شدم . در آن سرگشتگی شبی به دهی رسیدم و عیالم با من بود و از مال دنیا فقط یک درهم و نیم نقره داشتم شبی تاریک بود و بارانی سخت می بارید . کاروانسرائی خراب در آن ده بود به آنجا رفتم و آن زن که حامله بود در آن خرابه وضع حمل کرد . مرا گفت : ای آقا همین ساعت جان از تن من بیرون شود برو و چیزی تهیه کن که از گرسنگی و بی قوتی نزدیک است بمیرم . من در آن تاریکی در آن روستا به در دکان بقالی رفتم که بسته بود به درب خانه ی او آنقدر التماس و زاری کردم  تا در بگشود و بدان یک دانگ و نیم نقره قدری روغن و جوشانده ی زنان باردار در کاسه ی گلی کرد و به من داد . در بازگشتن پایم بلغزید و بیفتادم و کاسه ی سفالین شکست و روغن و جوشانده از بین رفت من از زندگی خود سیر شدم و از حیرت فریاد می زدم و می گریستم . در آن نزدیکی خانه ای بود که دیوارهای بلندی داشت مردی از پنجره آن خانه سرش را بیرون کرد و صدا زد : که در این موقع شب این چه سر و صدائی است که راه انداخته ای و خواب را بر من حرام کرده ای ؟! من قصه ی خود را به او گفتم : گفت این همه داد و بیداد برای یکدانگ و نیم !؟ گفتم : ای مرد ؛ خدا می داند که اینقدر مال را ارزشی نیست من اکنون زن و کودک نوزادم که در کاروانسرا هستند که از گرسنگی نزدیک است هلاک شوند و جز همین یکدانگ و نیم که از بین رفته چیزی برایم نمانده که صرف عیال و شیرخوار او کنم ؟

در فلان سال که به حج رفته بودم در فلان منزل ؛ کیسه ای که مقدار سه هزار دینار و زر و جواهر در آن بود از من گمشده هیچ ناراحت نشدم و حال برای یک دانگ و نیم نقره این همه گریه و زاری می کنم . آن مرد چون این سخنان بشنید گفت : چگونه کیسه ای بود ؟ من دوباره گریستم و گفتم پسندیده نیست که در این حالت بیچارگی مرا سرزنش کنی و سر به سر من گذاری !! گفتم مقدار و نشانیهای کیسه ای که چندین سال است گم شده اکنون چه فایده ای دارد ؟!

آن مرد از خانه بیرون آمد و گفت بیا و کیسه ی خود بستان . پرسید که زن و بچه ات کجاست ؟ گفتم به فلان کاروانسرا ! غلامان خود را بفرستاد و ایشان را بیاوردند و در اطاق دیگر بردند و وسایل رفاه و آسایش مادر و بچه را به نحو احسن فراهم کردند چون صبح شد به من گفت چند روزی در اینجا باش تا ایام زایمان عیالت بگذرد و بهبودی یابد و هر روز به من ده بیست دینار می داد . در روز آخر کیسه زر را که در راه مکه چند سال پیش از من گم شده بود نزدم گذارد تا چشمم به کیسه افتاد نزدیک بود از شادی غش کنم . آن مرد گفت من از همین موضوع ترسیدم که در روز اول کیسه را به تو ندادم و به تدریج هر روز ده بیست دینار به تو می دادم تا کم کم امیدوار شوی و حالت آماده گرفتن کیسه ی زر بشود . من مهر از کیسه گرفتم و دویست دینار اقساط این چند روز را به او دادم و او را دعا گفتم و با شادی هر چه تمام تر به ولایت خود باز گشتم !       

نااهل به تربیت اهل نشود .

طایفه ای از دزدان بر سر کوهی نشسته و راه کاروانیان را بسته و هر موقع که عده ای مامور دستگیری آنان می شدند شکست می خوردند و مغلوب باز می گشتند .

سلطان وقت در مورد راندن آنان با افرادی از مشاوران مجرب خود به چاره اندیشی پرداخت . بالاخره رای بر این قرار گرفت که یکی را به مراقبت رفت و آمد دزدان بگمارند و به محض این که دزدان از کوه پائین آمدند و به غارت کاروانی مشغول شدند مراتب را اطلاع دهد . تا بلافاصله تعدادی از مردان جنگ آزموده و شجاع در جایگاه آنان در پشت تخته سنگ ها و شکاف اطراف کوه پنهان شوند . همین کار را کردند.

شبانگاه که دزدان با اموال مسروقه به محل خود باز گشتند از شدت خستگی به خواب عمیقی فرو رفتند . در این هنگام مردان دلاور از کمینگاه در آمدند و سر آن خفتگان تاختند و دست یکایک آنها را بستند و بامدادان دزدان را به بارگاه شاه آوردند و دستور اعدام آنها صادر شد . در آن میان جوانی بود کم سن و سال در آن موقع زندگی ؛ یکی از وزرا روی به شفاعت گذارد و گفت : ای ملک . این پسر هنوز از باغ زندگانی و جوانی خود بهره ای نبرده امیدوارم که خداوند با بخشیدن این جوان بر بنده منت نهد . ملک از این سخن روی درهم کشید و گفت :

پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بدست

                                                                          تربیت نااهل را چون گردگان بر گنبدست

وزیر گفت : آن چه خداوند فرمود عین مصلحت است . اما بنده امیدوار است که با تربیت صحیح رفتار و کردار این پسر تغییر کند . چون هنوز خصال بد در نهاد او نقش نبسته و در باطنش جای گیر نشده .

این بگفت و چند نفر از یاران ملک با وی به شفاعت یار شدند . تا ملک از سر خون او در گذشت و گفت : بخشیدم . اگر چه مصلحت ندیدم .

فی الجمله : وزیر پسر را به ناز و نعمت بپرورید و استادان ادیب و دانشمند بر تربیت او گماشت و در مدت زمانی کوتاه به او ، انواع علوم و آداب خدمت ملوک را آموختند . به طوری که در نظر بزرگان مورد پسند واقع شد .

باری وزیر از دانش و تربیت او شمه ای به عرض رساند و گفت : تربیت عاقلان در او اثر کرده و جهل و نادانی سابق از طینت و فطرات او بدر رفته ؛ ملک از این سخن به تبسم در آمد و گفت :

عاقبت گرگ زاده گرگ شود                                                                  گرچه با آدمی بزرگ شود

دو سه سالی نگذشت که اوباش محل به او پیوستند و با او عهد و پیمان بستند تا به وقت فرصت وزیر و هر دو پسرش را بکشت و مال و نقدینه ی زیادی از خانه ی وزیر برداشت و در کنار دزدان بجای پدر نشست و یاغیگیری را آغاز نمود . ملک دست تحیر به دندان گزیدن گرفت و گفت :

شمشیر نیک زاهن بد چون کند هستی ؟

                                                              ناکس به تربیت نشود ای حکیم ، کس

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

                                                            در باغ لاله روید و در شوره زار خس       
  

دشمن پروری

در سفری که سلطان محمود غزنوی به ماوراء النهر کرد جمعی از ترکان نزد او آمدند و از ظلم و ستم امرای خود نالیدند و از پیشگاه سلطان استدعا کردند که اجازه فرماید چهار هزار خانوار ترک از رود جیحون بگذرد و در خراسان مسکن گزیدند تا از ظلم و ستم روسای ترک در امان باشند و چون مردمی گله دار هستند از محصول گوسفندان خود خلق و لشگریان سلطان را بهره مند سازند .

سلطان محمود از گفته ی ایشان متاثر شد و تقاضای ایشان را پذیرفت و با اجازه ی او چهار هزار خانوار ترک مرکب از مرد و زن و کودک با گاو و اسب و استر و شتر و گوسفند خود از رود جیحون گذشتند و در اطراف سرخس فرود آمدند و خیمه و خرگاه خود را برپا کردند و حیوانات خود را در چراگاهها رها نمودند .

چون سلطان محمود از ماوراءالنهر به خراسان آمد : ارسلان جاذب امیر طوس به حضور او آمد و گفت : اجازه ی ورود این ترکان به خراسان کار اشتباهی بوده است . زیرا که اینان مردمی صحرانوردند و در سواری و فنون رزم و مخصوصاً تیراندازی مهارت زیادی دارند و ممکن است روزی اسباب زحمت شوند .

حال اگر می خواهی از گزند احتمالی ایشان محفوظ مانی یا همه را بکش یا اجازه ده که من انگشتان مردان ایشان را قطع کنم تا نتوانند دیگر تیر اندازی کنند .

سلطان محمود از این پیشنهاد تعجب کرد و گفت : عجب مرد بی رحم و سنگدلی هستی ؟! ارسلان عرض کرد اگر طبق پیشنهاد من عمل نکنی پشیمان خواهی شد ولی سلطان به گفته ی او توجهی نکرد .

چون مدتی گذشت عده ی آنها افزایش یافت و به فکر حکمرانی و سلطنت افتادند چون سلطان محمود وفات یافت و سطان مسعود پسرش به سلطنت رسید و دولت غزنوی قدرت اولیه ی خود را از دست داد . همین ترکان که منتظر فرصت بودند قیام کردند و عاقبت هم سلسله ی غزنوی را نابود کردند و خود جانشین آنها شدند چنان که گویند : هنوز مدتی از اقامت ترکان در راسان نگذشته بود که علائم تمرد و عصیان در ایشان دیده شد . در این موقع سطان محمود وفات یافته و سلطان مسعود پادشاه بود ولی او بدون توجه به طغیان ترکان سلجوقی می خواست به تقلید پدر در هندوستان ترکتازی کند ! یکی از شعرای آن زمان این قطعه را گفت و برای مسعود فرستاد .

مخالفان تو موران بدند مار شدند                                                  برآر از سرموران مار گشته دمار

اما نشان مده زان پیشتر که جان گیرند                                           که اژدها شود ار روزگار بیند مار !

ولی سلطان مسعود به این اعلام خطر توجهی نکرد تا ترکان سلجوقی بر خراسان چیره شدند و مملکت را از دست غزنویان خارج ساختند و پیش بینی ارسلان جاذب صورت حقیقت یافت !          

نتیجه ی تحصیل علم و کسب دانش

 

یکی از دبیران و منشیان معروف می گفت : در ایامی که من تحصیل می کردم و روزگارم به فقر و تنگدستی می گذشت هر صبح که برای تحصیل از خانه بیرون می رفتم بقال سرگذر که مرد جاهل و فضولی بود از من سوال می کرد : « به کجا می روی ؟ » می گفتم نزد فلان مدرس . باز در مراجعت همین سوال را می کرد و به من می گفت : تو روزگار خود را ضایع می کنی چرا به دنبال کار و شغلی نمی روی که زندگیت به خوبی بگذرد ؟!  از این قطعات کاغذ که سیاه می کنی چه سودی می بری ، تمام آنها را به من بده تا در خمره ای بریزم و آبش کنم . خلاصه همه روزه بدین وسیله مرا ملامت و سرزنش می کرد و من از او می رنجیدم و چاره ای هم نداشتم . روزی حیران و سرگردان بر در خانه ایستاده بودم خادمی از طرف حاکم آمد گفت تو را خواسته اند گفتم حاکم مرا از کجا می شناسد وانگهی من لباسم پاره و چرکین است چگونه با این جامه ی پاره خدمت حاکم شرفیاب شوم . خادم فوراً باز گشت و حال و پریشانی مرا به او گفت : و بعد از ساعتی با صد اشرفی و چند دست لباس نو به نزدم آمد . گفت : زود جامه ات را عوض کن تا به خدمت حاکم برویم . وقتی به خدمت حاکم رسیدم در حق من توجه بسیار کرد و گفت فلانی ؛ من تو را برای تعلیم فرزند سلطان انتخاب کرده ام باید فوراً به پایتخت بروی و به این کار مشغول شوی من به پایتخت رفتم و به حضور سلطان رسیدم . پادشاه گفت : از تو می خواهم که در تعلیم و تربیت و آموزش فرزندم دقیقه ای غفلت نکنی و از علم و دانش و آداب صحبت و سیاست و مملکتداری آن چه که مناسب آموختن پسرم هست به او بیاموزی و برایم ماهی هزار درهم حقوق  معین کرد . هر مال و ثروتی که می اندوختم آن را به ولایت خود می فرستادم تا بستگانم برایم ملک و خانه بخرند . چون چندین سال گذشت سلطان خواست فرزندش را امتحان کند تا ببیند در این مدت چه آموخته وقتی که دید او از هر جهت تمام است و آن چه را که شایسته ی یک شاهزاده است گرفته ، سلطان رو به من کرد و فرمود : فلانی چه آرزو داری ؟! گفتم اگر مقام سلطنت اجازه می فرمایند به شهر و ولایت خود مراجعت کنم و بقیه عمر را در آنجا بگذرانم و بدعا گوئی سلطان مشغغول باشم . پس از احترام و بزرگی بسیار و انعام وبخشش بی شمار با در خواستم موافقت نمود و از آن طرف به حاکم محل دستور داد که هنگام ورودم به شهر با تمام بزرگان از من استقبال کنند . با این احترامات و تشریفات به خانه خودم وارد شدم و در ناز و نعمت غوطه ور بودم  روزی از روزها همان بقال فضول که در جوانی مرا سرزنش می کرد با جماعتی نزد من آمد چون چشمم به او افتاد به اوگفتم : دیدی آن کاغذ هایی را که می گفتی به من بده تا در خمره آبش کنم چه فایده و ثمری برایم داشت ؟! بیچاره در مقام پوزش و معذرت بر آمد و از گفته های   خودش اظهار پشیمانی کرد و گفت : هر چه گفته ام از روی جهل و نادانی بود ، و حال می فهمم   که علم اگر چه دیر ثمر بدهد نتایجش عاید دین و دنیای صاحبش می شود و او را به مقامات عالیه می رساند .    
   

تدبیر حکیم

نزدیک روستای خفر { یکصد کیلو متری شرق شیراز } کوهی است که بر قله ی آن آثار باقی مانده قلعه ای است که به مقبره ی جاماسب حکیم معروف است .

گویند این جاماسب برادر گشتاسب بن لهراسب { از پادشاهان سلسله ی کیانیان } بوده است .

جاماسب از حکمای بزرگ ایران بوده و از زرتشت علوم و معارف کسب کرده و به علاوه از حکما و دانشمندان هند هم چیز هائی آموخته است .

در نتیجه جاماسب مردی دانشمند و حکیمی فرزانه گشت و در بالای کوه نزدیک خفر رصد خانه ای ساخت و در آنجا به حرکات ستارگان و مشاهده ی آسمان پرداخت . و بعد از مرگ بنا به وصیت خودش در بالای همین کوه او را در رصدخانه اش دفن نمودند چون جاماسب در اسطرلاب و نجوم دست داشت به خوبی می توانست وقایع آینده را پیش بینی کند .

روزی برای دانستن سرنوشت و عاقبت خود به اسطرلاب و احکام نجومی مراجعه کرد پس از دقت بسیار و محاسبات بی شمار چنین استنباط کرد که در فلان سال و ماه و فلان روز و ساعت در اثر نیش زدن عقربی از دنیا خواهد رفت .

حکیم پس از استخراج این نکات ؛ به فکر فرو رفت و پس از قدری تفکر تبسمی نمود و پیش خود نقشه ای طرح کرد تا بتواند از آن سرنوشت بگریزد و جان به سلامت ببرد .

در پائین همین کوه در کنار روستای خفر رودخانه ای جاری است .

چون ساعت و موقع پیش بینی نجومش که از حرکات ستارگان فهمیده بود فرا رسید حکیم دانا و خردمند لخت و عریان شد و بر اسب برهنه ای سوار گردید و به وسط رودخانه به میان آب رفت تا از گزند نیش عقرب محفوظ بماند .

فکرش درست و نقشه اش ماهرانه بود ولی از قدیم گفته اند که با قضا کارزار نتوان کرد ! زیرا که دقیقاً در همان دقیقه و ساعتی که پیش بینی کرده بود عقربی بر پشت او نیش زد و بلافاصله او را به آن دنیا فرستاد !

تفصیل قضیه این که ؛ این عقرب کجا بود که با وجود آن همه احتیاط حکیم ؛ باز او را نیش زد و ماموریت خود را انجام داد !

عقربی در کنار رودخانه حرکت می کرد ناگاه موج آب او را در ربود و عقرب روی آب همی رفت تا به وسط رود خانه ای رسید و به دم اسبی که حکیم سوار آن بود رسید به دم اسب چسبید و از دم اسب بالا رفت و به پشت اسب رسید و از آنجا نیز گذشت و به پشت برهنه ی جاماسب رسید . او را نیش زد و به دیار دیگر فرستاد و برای هزارمین مرتبه ثابت شد ؛ فاذا جاء اجلهم لا یستأخرون ساعة و لا یستقدمون

پس چون بیاید وقت مرگ نه ساعتی به تأخیر می افتد و نه می تواند پیشی بگیرد ! 

هر چه قسمت و مقدار است همان می رسد !

یکی از بزرگان ، گفته است که روزی در محضر یکی از علما نشسته بودم جمعی وارد شدند و شور و غوغا کردند و سر و صدای زیادی راه انداختند آن عالم سبب آن هیاهو و داد و بیداد را پرسید گفتند : امروز از همنشینان شما فلانی را در فلان بیشه شیری از اسب فرو کشید و به مکان خود برد . آن عالم انگشت تحیر به دندان گرفت و گفت : سبحان الله عجب سرٌی است پدر همین شخص را سال گذشته در همان بیشه شیر درید و از بین برد البته در این قضیه حکمتی است که ما نمی دانیم و پس از گفتن این کلمات آنان را دلداری داد که با قضا و قدر الهی چه می توان کرد ؟! به غیر از صبر چاره ای نیست بعد از دو روز دیگر باز در همان مجلس در خدمت همان عالم بودم که خبر آوردند فلان کس را که دو روز قبل شیر در فلان جنگل ربوده بود صحیح و سالم به منزل خود بازگشته است !

جمعی از حاضرین و من به اتفاق آن عالم به خانه ی او رفتیم : دیدیم تندرست و سلامت نشسته و فقط آثار زخم پنجه ی شیر در صورتش پیداست . آن عالم از او پرسید : که زودتر قضیه را به ما بگوی . تا بدانیم که چه شد که نجات یافتی ؟ آن مرد گفت وقتی عمر باقی باشد خداوند متعال انسان را از دهان شیر هم بیرون می آورد و نجات می دهد .

اگر تیغ عالم بجنبد ز جای                                                                    نبرٌد رگی تا نخواهد خدای

آن گاه گفت که من در آن بیشه سواره می گذشتم و غلامانم در عقب من روان بودند که ناگاه شیری از کمینگاه بیرون آمد و به نزدیک من که رسید برجست و مرا از بالای اسب فرو کشید و کمر مرا به دندان گرفت و کشان کشان به مکان خود برد و در میان لاشه ها و مرده ها انداخت من از زیر چشم نگاه می کردم دیدم در آنجا اجساد  بسیاری است بعضی پاره و برخی پوسیده و گندیده ، مرا رها کرد و بر سر لاشه های گندیده رفت و به خوردن مشغول شد و به من نیز نگاه می کرد . من از بوی عفونت آن لاشه ها نزدیک بود که هلاک شوم . امیدم از زندگی قطع شد و دل از جان خود شستم و مانند مرده به میان سایر اجساد افتادم .

چون شیر از خوردن سیر شد بر سر من آمد و مرا بوئید و از پهلوئی به پهلوی دیگر گردانید و گمان کرد که من مرده ام پس مرا گذاشت از پی شکار دیگر رفت من چندان صبر کردم تا شیر از نظرم دور شد و خدا را شکر کردم کیسه زری در کنارم بود آن را برداشتم چشمم روشن شد و از ذوق و شوق ؛ محنت خود را فراموش کردم . قوتی در من پیدا شد . برخاستم و به هزار زحمت افتان و خیزان  و از ترس جان ، خود را به آبادی رسانیدم به خاطرم رسید که کیسه ی زر را بگشایم . چون گشودم مهر پدر خود را در آن دیدم با هزار اشرفی از طلای سرخ ! با خود گفتم : سبحان الله همانا حکمت در آن بوده که این رنج و بلا و محنت را بکشم و خود را در معرض نابودی دیده نجات یابم و به این کیسه ی زر برسم که گفته اند : « کسی نصیب کسی را نمی خورد » آن چه نصیب است نه کم می دهند گر نستانی به ستم می دهند هیچ کس را بر قضا و قدر الهی دخالتی نیست و به حیله و تدبیر از آن رهائی نتوان یافت و حضرت باری تعالی آن کند که خواهد .

مقدٌر که پرداخت کار جهان                                                                         ز ما داشت سرٌ قضا را نهان

نانی طیب و طاهر !

در تاریخ به اشاص سنگدل و ستمگری برخورد می کنیم که نمی توان آنها را انسان نامید زیرا انسان باید لااقل دارای قدری احساسات و عواطف بشری باشد و اگر نداشت فرقی ما بین او و حیوان نیست . کشتن اشخاص در جنگها و حملات دفاعی آنقدر ها قابل سرزنش و ملامت نیست زیرا در جنگ انسان یا باید بکشد و یا باید کشته شود . ولی اگر کسی بعد از تصرف سرزمینی گروه کثیری از مردم غیر نظامی و بلا دفاع را بکشد و از خون آنان آسیایی را بچرخاند و از آرد آن نان بپزد و بخورد آیا این عمل دلیل آشکاری بر سنگدی و خونخواری و وحشیگری آن نیست ؟! سلیمان بن عبد الملک خلیفه ی اموی « 96 تا 99 هجری قمری » یزید بن مهلٌب را حاکم خراسان کرد و یزید در سال 98 هجری قمری به خراسان آمد و چون سپهبد طبرستان { مازندران } از وی اطاعت ننمود بدان سوی شتافت و ابتدا سپهبد را در قلعه ای محاصره کرده و پس از گرفتن مقدار زیادی پول و جنس با او صلح کرد آن گاه به محاصره گرگان پرداخت مردم گرگان مقاومت کردند و محاصره مدتی طول کشید و در این مدت همه روزه زد و خورد بین طرفین ادامه داشت روزی در ضمن نبرد یکی از امرای ارتش عرب کشته شد و یزید که به او علاقه ی زیادی داشت سوگند خخورد که پس از فتح گرگان آنقدر از مردمان این شهر بکشم تا از خون ایشان آسیا را بگردانم و از آرد آن آسیا که با جوی خون به گردش در آمده نان پخته و بخورم . عجیب سوگند و غریب تصمیمی ! پس محاصره ی شهر را شدت بخشید و عاقبت گرگان را گرفت . دستور داد چهل هزار نفر از اهالی بیگناه گرگان را در میدانی جمع کردند و چون دید حرکت دادن سنگ بزرگ آسیا از خون اشخاص محال است و از طرفی باید سوگند خود را عملی سازد حکم کرد که کلیه ی این چهل هزار اسیر را بلب جوی آبی که به آسیا می رفت ببرند و آن ها را یکی یکی بکشند تا آب ، خون آنان را به زیر آسیا ببرد و سنگها را بگرداند و آرد فراهم آید و از آن نان بپزند و یزید بخورد تا سوگندش به مرحله ی اجرا در آید ! برخی از تاریخ نویسان نوشته اند که تمام مردم شهر را بین سپاهیان خود تقسیم کرد و به هر فرد سپاهی چهار یا پنج تن رسید و آنها اسیران را بر کنار جوئی که به آسیا می رفت بردند و دست و پایشان را بستند و مانند گوسفند یک به یک خواباندند و سر بریدند تا خون با آب مخلوط شود و با آن خونابه آسیا بگردد! گویا از آن تاریخ این عبارت « آسیا به خون چرخیدن » در زبان فارسی به صورت ضرب المثل در آمده است !!        

درویشی که به سلطنت رسید !

یکی از پادشاهان عمرش به سر آمد و دار فانی را بدرود گفت و به سوی عالم باقی شتافت چون وارث و جانشینی نداشت وصیت کرد . بامداد نخستین روز پس از مرگش اولین کسی که از دروازه ی شهر در آید تاج شاهی را بر سر وی نهند و کلیه ی اختیارات مملکت را به او واگذار کنند . اتفاقاً فردای آن روز ؛ اولین فردی که وارد شهر شد گدائی بود که در همه ی عمر مقداری پو اندوخته و لباسی کهنه و پاره که وصله بر وصله بود به تن داشت . ارکان دولت و بزرگان وصیت شاه را به جای آوردند و کلیه خزائن و گنجینه ها به او تقدیم داشتند و او را از خاک مذلت برداشتند و به تخت عزت و قدرت نشاندند . پس از مدتی که درویش به مملکتداری مشغول بود . به تدریج بعضی از امرای دولت سر از اطاعت و فرمانبرداری وی پیچیدند و پادشاهان ممالک همسایه نیز از هر طرف به کشور او تاختند . درویش به مقاومت بر خاست و چون دشمنان تعدادشان زیاد تر و قوی تر بود به ناچار شکست خورد و بعضی از نواحی و برخی از شهر ها از دست وی بدر رفت . درویش از این جهت خسته خاطر و آزرده دل گشت . در این هنگام یکی از دوستان سابقش که در حال درویشی رفیق سیر و سفر او بود به آن شهر وارد شد و یار جانی و برادر ایمانی خود را در چنان مقام و مرتبه دید به نزدش شتافت و پس از ادای احترام و  تبریک و درود و سلام گفت ای رفیق شفیق شکر خدای را که گلت از خار بر آمد و خار از پایت بدر آمد . بخت بلندت یاوری کرد و اقبال و سعادت رهبری ؛ تا بدین پایه رسیدی ! درویش پادشاه شده گفت : ای یار عزیز در عوض تبریک ؛ تسلیت گوی  آن دم که تو دیدی غم نانی داشتم  و امروز تشویق جهانی !                                اگر دنیا نباشد دردمندیم                            وگر باشد به مهرش پای بندیم

بلائی زین جهان آشوبتر نیست                  که رنج خاطر است ار هست ار نیست

رنج خاطر و غم و غصه ام امروز در این مقام و مرتبه صدها برابر آن زمان و دورانی است که به اتفاق به گدائی مشغو بودیم و روزگار می گذراندیم !     

کیفر گناهکار

چقدر بی فکرند آنهایی که وقتی قدرتی دارند به ظلم و ستم می پردازند و فکر می کنند این قدرت از دستشان نمی رود . روزی یزد گرد اول پادشاه ساسانی با درباریان خود در ایوان قصرش نشسته بود . همه هم از دست ظلم و ستم های او همیشه در رنج بودند . در آن روز یزد گرد به صحرا نگریسته بود . ناگهان از دور اسبی زیبا در حال تاخت رو به قصر بود . یزد گرد که تا کنون اسبی به این قشنگی ندیده بود خوشش آمد و دستور داد او را گرفته و بیاورند و بر آن زین نهند . او را آوردند ولی درباریان هر چه کوشیدند نتوانستند بر اسب زین نهند زیرا اسب سرکش بود و فرمان نمی برد . یزد گرد که این اوضاع را دید از قصر پایین آمد و اسب در مقابل یزدگرد آرام و بی حرکت ایستاد. یزد گرد که از رام بودن او مطمئن شد زین خواست تا بر اسب نهد. زین را آوردند و یزدگرد زین را بر پشت اسب گذاشت و تا خواست قلاب زین را بر پشت سر اسب نهد اسب چنان با دو پایش بر سینه ی یزدگرد کوبید که وی افتاد و جان داد و اسب فرار کرد. مث این که اسب مامور کشتن یزد گرد بود و پس از انجام ماموریت بازگشت . مردم پس از دیدن آن واقعه ی کم نظیر گفتند: آن فرشته ای از طرف خداوند بود که به صورت اسبی در آمده بود و یزدگرد را به کیفر ظلمهایش رسانید.      

بخشش و کرم باید بدون شرط و منت باشد

حضرت ابراهیم که یکی از پیامبران بزرگ است . عادتش این بود که هیچ موقع بدون مهمان بر سر سفره ی غذا نمی نشست و به تنهایی غذا نمی خورد و مواقعی که مهمان نداشت از خانه خارج می شد و فریاد می زد آیا کسی هست که در خوردن غذا با من همراهی کند و مهمان گردد. به ابراهیم گفتند : چرا خداوند تو را به دوستی خود برگزیده و به تو لقب خلیل الله داده است ؟ گفت : چون هیچوقت بدون مهمان غذا نخورده ام . روزی برای حضرتش مهمانی رسید . چون سفره گسترده شد و خواستند شروع به غذا خوردن کنند حضرت ابراهیم و سایرین اول نام خدا را بردند و بسم الله گفتند و بعد دست به سوی غذا دراز کردند ولی آن پیرمرد مهمان چون آتش پرست بود نامی از خدا نبرد . حضرت ابراهیم وقتی فهمید او گبر و آتش پرست است ناراحت شد و دستور داد او را از خانه بیرون کنند . چون پیرمرد آتش پرست با شکم گرسنه از خانه ابراهیم خارج شد ناگاه فرشته ای از عالم غیب و از جانب خدا ، ندا داد که ای ابراهیم من این پیرمرد را بدون در نظر گرفتن دین و آئینش پنجاه سال است که رزق و روزی می دهم . تو برای این که خداپرست نبود از دادن یک وعده غذا هم به او خودداری کردی و او را از سر سفره ات بلند کردی و به خواری هر چه تمام تر از خانه ات راندی ؟! اگر او مرا نمی پرستد تو چرا از بخشش و کرمت نسبت به او خودداری کردی ؟! فرشته ای که از جانب دا مامور شده بود اضافه کرد و گفت : ای ابراهیم خدا می فرماید که اگر او را پیدا نکنی و از او دلجوئی ننمایی . نام تو را از صورت دوستان و محبان خودم ؛ محو خواهم نمود ! ابراهیم از آن پیام تهدید آمیز منقلب شد و به دنبال پیرمرد آتش پرست سر به بیابان و صحرا گذارد . پس از زحمات زیاد او را پیدا کرد به خانه اش برد و از وی پذیرائی شایانی نمود . پیرمرد وقتی این رفتار ابراهیم را دید که بر خلاف دفعه ی قبل ؛ نه فقط نسبت به وی خشونت به خرج نمی دهد بلکه کمال مهربانی و محبت را هم نسبت به او دارد علت آن را می پرسد . حضرت ابراهیم حقیقت امر را برایش تعریف می کند . چون آن پیرمرد از آن واقعه مطلع می شود و می فهمد که خداوند تا این حد نسبت به همه ی بندگانش لطف و عنایت دارد و آنان را در هر حالتی باشند از نظر دور نمی دارد . از دین آتش پرستی دست می کشد و به دست حضرت ابراهیم علیه السلام به خداشناسی روی می آورد و مسلمان می شود .     

کیفر خیانت

پس از این که ما بین دارای سوم آخرین پادشاه هخامنشی و اسکندر مقدونی پیغام هائی رد و بدل شد و اسکندر حاضر نگردید که باج و خراج سالیانه را به دربار ایران بفرستد بین این دو پادشاه جنگ در گرفت و ایرانیان در سه جنگ : کرانیکوس،ایسوس و اربل شکست خوردند و قسمت عمده ی کشور ایران به تصرف اسکندر در آمد. در گیر و دار آخرین جنگ وقتی که اسکندر پیروز شد و لشگریان ایران در حال نابودی بودند دو نفر از سرداران دارا موسوم به جانو سیار و ماهیار به عقیده ی خودشان خواستند زرنگی به خرج دهند . این دو نفر سردار خائن فکر کردند حال که قشون ایران رو به نابودی است و ستاره ی اقبال اسکندر در اوج درخشش ! بهتر این است که از موقعیت استفاده کنیم و با کشتن دارا خود را نزد اسکندر عزیز و محترم سازیم و بدین وسیله به او نزدیک شویم . از این رو بدون در نظر گرفتن سوابق نعمت و مصالح میهن به دارا زخم مهلکی زدند و او را به حال مرگ در آوردند . چون جنایتکاران ؛ دارا را از پای در آوردند به نزد اسکندر شتافتند و او را از اقدام خود مطلع نمودند و هلاک دارا را خبر دادند و مزد و انعام خدمت خواستند! اسکندر از عمل زشت این دو نفر خائن جانی که سالیان دراز از نعمت پادشاه خود برخوردار بوده اند و اکنون برای مال و مقام دنیا به هلاکت پادشاه خود قیام کرده اند خشمگین شد و دستور داد تا آن دو سرهنگ خائن پست را گرفتند و تحت نظر نگاه داشتند اسکندر خود را با عجله به بالین دارا رسانید و از اسب پیاده شد و سر او را به دامن گرفت و از آن واقعه اظهار تاسف نمود و گفت که راضی به قتل شاه نبوده و آن دو از پیش خود به چنین عمل ننگینی دست زده اند . دارا که در حال مردن و جان دادن بود وصیتی به اسکندر کرد که از آن جمله این بود که دخترش روشنک را به زنی بگیرد و آن دو سردار خائن پست فطرت را مجازات کند. اسکندر به وصیت دارا عمل کرد و آن دو سرهنگ نمک نشناس را بدار مجازات آویخت و به قولی آنها را تسلیم بستگان دارا کرد و آنها آن دو را کشتند .      

منجم دروغین

پادشاهی بسیار چاق بود و از زیادی پیه و گوشت رنج می برد . حکما را جمع کرد تا درباره ی این بیماری فکر کنند ولی اطبا هر دستور و نسخه ای دادند مفید فایده واقع نشد و روز به روز بر مقدار گوشت و چاقی پادشاه افزوده شد . ناگهان مردی به حضور پادشاه رسید و خود را معرفی کرد و گفت: من از علم نجوم اطلاع کامل دارم . اگر شاه اجازه بدهند امشب به قواعد علم نجوم ببینم عاقبت سلطان از این بیماری چاقی چیست؟ اگر عمر سلطان طولانی باشد معالجه ی لاغری شما به عهده ی من و الا من را از این کار معاف کنید. شاه قبول کرد و به او وعده ی انعام داد . روز بعد منجم با کمال افسردگی و حالتی غمگین پریشان خدمت سلطان رسید و عرض کرد به طوری که دیشب از گردش ستارگان فهمیدم متاسفانه از عمر ملک بیش از یک ماه باقی نمانده است و اگر به این گجفته ی حقیر شک دارید دستور فرمائید مرا زندانی کنند و چنان چه درمدت یک ماه گفته ی من درست در نیامد دستور قتلم را صادر فرمائید . شاه فوری دستور داد او را زندانی کردند . از آن روز به بعد شاه از غم و غصه ی مردن از خورد و خوراک افتاد و دیگر اشتهائی برایش باقی نماند و تا روز بیست و نهم تمام پیه و چربی و گوشت های اضافیش آب شد و مانند دوک لاغر گردید . دستور آن مرد را از زندان احضار کردند و به او گفت : یک روز دیگر به وعده ی تو بیشتر باقی نمانده است اگر من تا فردا نمردم خود را برای مرگ آماده کن . آن مرد خندید و گفت : قربان مگر من چه کسی هستم که بتوانم عمر شاه را پیش بینی کنم . عمر دست خداست و بنده ی ناچیزی مثل من کجا می تواند عمر سلطان را پیش بینی کند . چون دیدم اطبا نتوانستند داروئی برای لاغر شدن شما تهیه و تجویز کنند تصمیم گرفتم برای خدمت به شما اشتهایتان را با این خبر بد کور کنم تا از پر خوری دست بردارید و به تدریج لاغر شوید و خوشحالم که هم اکنون نتیجه ی کارم را می بینم . پادشاه عمل او را پسندید و طبیبان نیز گفته ی او را تایید کردند و انعامی نیکو گرفت .   

حاضر جوابی اصفهانی

این یک داستانی است که امیدوارم خوشتون بیادولش نکنین ها ! تا آخرش بخونین! 

معروف است که مردم اصفهان بهترین صنعت گران ایران هستند و از طرفی در صحبت و حاضر جوابی یکه تاز و بی همتایند. حاجی ابراهیم شیرازی قریب به پنج سال در دوره ی سلطنت فتحعلی شاه عهده دار مقام صدارت بود { از ۱۲۱۰ هجری قمری تا سال ۱۲۱۵ هجری قمری } و در این مدت برادران و بستگان متعدد خود را متصدی مشاغل مهم مملکتی نموده و حکومت ایالات و ولایات را به آنان داده و به مناصب گوناگون گماشته بود . روزی یک نفر از کسبه ی اصفهان نزد برادر حاجی ابراهیم که حاکم اصفهان بود رفت و شکایت از سنگینی مالیاتی که از او خواسته بودند نمود. حاکم به او گفت : تو نیز باید مانند دیگران این مبلغ را که از تو خواسته اند بپردازی و الا باید از این شهر بیرون بروی . آن شخص از حاکم پرسید: به کجا بروم ؟ حاکم گفت: به هر درک که میخواهی برو چرا به شیراز نمیروی؟! کاسب اصفهانی گفت: اگر به شیراز هم بروم حکومتش با برادر شماست؟ حاکم با تغیر گفت: برو به تهران و از دست من عارض شو. اصفهانی گفت: چگونه عارض شوم و به که پناه ببرم در حالی که برادرتان حاجی ابراهیم در آنجا صدر اعظم است؟! حاکم با تشدد و عصبانیت به او میگوید : پس برو به جهنم !! اصفهانی حاضر جواب فوری میگوید  پدرتان که تازگی مرحوم شده است حتما به آنجا رفته اند و پستی گرفته اند و همه کاره ی جهنم شده اند. قربان اگر به آنجا هم بروم مرحوم پدرتان مرا آسوده نخواهد گذاشت ! حاکم از این حاضر جوابی خنده اش می گیرد و در دادن مالیات برای او تخفیف زیادی قائل میشود! و دست ازسر او بر میدارد!!      

 

 

داستان

سلام.من علی حسینی فر نویسنده این وبلاگ میباشم. امیدوارم از این وبلاگ و داستان هایش خوشتان

آمده باشد.